سودای آخر
غریبه با هر نگاهش زده بود پلی از جنس محبت به چشام
ولی من نگفتم عاشقش شدم شاید او بخونه از طرز نگام
گریه ها توی صدام جا مونده بود نتونستم بغضمو شاد کنم
یا با لبخندی سراسر التماس قلبمو از عشق آباد کنم
می دونم عمری نمونده تا بخوام خودمو از قفس آزاد کنم
با صدایی که شبیه هق هق اسمشو تا ابد فریاد کنم
نزدم سری به خانه ی خداََ تا دری به سوی من باز کند
با دعایی که رود به کوی او زندگی برایم آغاز کند
وای بر من من سراسر اشتباهم اشتباه
این نباشد اشتباه از سوی دل باشد گناه
گاه بی گاه از تبسم های تلخ اشک بر تنهایی ام غالب شود
با دو دستی رو به سوی آسمان کاش می شد زندگی جالب شود
جاودانی می شود رویای من کاش می شد زندگی رویا نبود
گریه روی شانه هایش در نگاه پاک من سودا نبود