جزر و مد
ماه، دريا را به خود مي خواند و،
آب،
ماه، دريا را به خود مي خواند و،
آب،
با كمندي، در فضاها ناپديد؛
دم به دم خود را به بالا مي كشيد .
جا به جا در راه اين دلدادگان
اختران آويخته فانوس ها .
***
گفتم اين دريا و اين يك ذره راه !
مي رساند عاقبت خود را به ماه !
من، چه مي گويم، جدا از ماه خويش
بين ما،
افسوس،
اقيانوسها ...
خواب، بيدار
گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !
***
اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
***
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !
دلي از سنگ مي خواهد
خروش و خشم توفان است و، دريا،
به هم مي كوبد امواج رها را .
خروش و خشم توفان است و، دريا،
به هم مي كوبد امواج رها را .
دلي از سنگ مي خواهد، نشستن،
تماشاي هلاك موج ها را!
مرواريد مهر
دو جام يك صدف بودند،
« دريا » و « سپهر »
آن روز
دو جام يك صدف بودند،
« دريا » و « سپهر »
آن روز
در آن خورشيد،
- اين دردانه مرواريد -
مي تابيد !
من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل
شراب نور نوشيديم
مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،
بر جان و جهانم نور پاشيدند !
تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :
دلت شد چون صدف روشن،
به مرواريد مهر
آن روز !