می روم
خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش
نه امیدی که بر آن خوش دل کنم
نه پیغامی
نه پیک آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدائی
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم که در قلبم بهشتی جاودانی است