مارا تو نمی خواهی ماندم چه بگویم من؟
ناگاه کشیــــد آهی،ماندم چه بگویم من؟
لبخنـد ملیحـی را در بقچه ی بغض خــود
پیچید سحر گاهی،ماندم چه بگویـم مـن
شرمی که در او دیدم،در چشم سوال او
می خواستمش-گاهی ماندم چه بگویم من؟
می گفت: تو هم آخر حرفی بزن و چیزی...
من محو رخ ماهی ماندم-چه بگویـم من؟
حرفی نزدم،دیدم حرفیست سکــوت مـن
بی رنگ تر از کاهی-ماندم چه بگویــم من
می رفت و نگاهی کرد از پشت سرش غافل
بود از دهن چاهی-ماندم چه بگویـــم من؟
میــگفت: بیــــا با من،یا پیــش نگاه مــن
بگذار، کهن!راهی -ماندم چه بگویـــم من